ایران باستان

ابر قدرت تمدن و فرهنگ و علم و الهیات و ...

ایران باستان

ابر قدرت تمدن و فرهنگ و علم و الهیات و ...

فریدون مشیری

ای خشم به جان تاخته توفان شرر شو.

ای بغض گل انداخته فریاد خطر شو.

ای روی برافروخته ٬ خود پرچم ره باش !

ای مشت برافراخته ٬ افراخته تر شو.

ای حافظ جان وطن از خانه برون آی

از خانه برون چیست که از خویش به در شو .

گر شعله فرو ریزد بشتاب و میندیش

ور تیغ فرو بارد ای سینه سپر شو !

خاک پدران است که دست دگران است!

هان ای پسرم ٬ خانه نگه دار پدر شو.

دیوار مصیبت کده حوصله بشکن٬

شرم آیدم از این همه صبرت ٬ ظفر شو !

تا خود جگر روبهکان را بدرانی

چون شیر درین بیشه سراپای جگر شو.

مسپار وطن را به قضا و قدر ای دوست

خود بر سر این ٬ تن به قضا داده قدر شو !

فریاد به فریاد بیفزای ٬ که وقت است ٬

در یک نفس تازه اثرهاست ٬ اثر شو !

ایرانی آزاده ٬ جهان چشم به راه است

ایران کهن در خطر افتاده ٬ خبر شو !

مشتی خس و خارند ٬ به یک شعله بسوزان

بر ظلمت این شام سیه فام سحر شو!

فریدون مشیری

فلسفه تاریخ ایران و شاهنامه فردوسی


فلسفه تاریخ ایران و شاهنامه فردوسی

مرتضی ثاقب‌فر
ماهنامه نگاه نو، آبان 1370


در این مقاله کوتاه جای آن نیست که به بحث درباره ماهیت فلسفهء تاریخ و چیستی حماسهء ملّی بپردازیم، تنها اشاره می‌شود که این نویسنده به تعریف هگل از فلسفهء تاریخ -که آن را والاترین پایه خودآگاهی قومی می‌شمارد- باور دارد و فلسفهء تاریخ را همان بررسی اندیشه‌گرانه تاریخ می‌داند درواقع فلسفهء تاریخ پژوهشی است که می‌خواهد در پس رویدادهای پراکنده و گونه‌گون تاریخ، نظمی منطقی و هماهنگ و یگانه بیابد؛ یعنی همان کاری که یک دستگاه نظری در سایر رشته‌های علوم انجام می‌دهد. 

ادامه مطلب...

هرگزنخواب کورش

هرگزنخواب کورش

دارا جهان ندارد، سارا زبان ندارد

بابا ستاره ای در هفت آسمان ندارد
کارون ز چشمه خشکید، البرز لب فرو بست

حتا دل دماوند، آتش فشان ندارد
دیو سیاه دربند، آسان رهید و بگریخت

رستم در این هیاهو، گرز گران ندارد
روز وداع خورشید، زاینده رود خشکید

زیرا دل سپاهان، نقش جهان ندارد
بر نام پارس دریا، نامی دگر نهادند

گویی که آرش ما، تیر و کمان ندارد
دریای مازنی ها، بر کام دیگران شد

نادر، ز خاک برخیز، میهن جوان ندارد
دارا کجای کاری، دزدان سرزمینت

بر بیستون نویسند، دارا جهان ندارد
آییم به دادخواهی، فریادمان بلند است

اما چه سود، اینجا نوشیروان ندارد
سرخ و سپید و سبز است این بیرق کیانی

اما صد آه و افسوس، شیر ژیان ندارد
کو آن حکیم توسی، شهنامه ای سراید

شاید که شاعر ما دیگر بیان ندارد هرگز نخواب کوروش، ای مهر آریایی
 
بی نام تو، وطن نیز نام و نشان ندارد